فرهامفرهام، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

روزهای زیبای کودکی

پوشک نه !

تا الان می گفتی  ( پیشک ) که همان پوشک خودمون هست رو ببندیم و راضی نمی شدی که از پوشک جدا بشی .ولی من و بابا آنقدر در مورد جایزه گرفتن با شما صحبت کردیم که اگر پوشک نبندی برات جایزه می گیریم .فردای اون روز که از خواب بیدار شدی گفتی مامان من بُزوگ ،دیگه پیشک نبندیم من مرد شدم .  من هم با تعجب و خوشحالی گفتم آفرین پسرم شما دیگه مرد شدی ،بزرگ شدی تا ظهر تمام کارا خیلی خوب پیش رفت ولی دیگه راسنش هم من خسته شدم هم خودت ،و هم می ترسیدم سرما بخوری از بس که تند تن رفتیم دستشویی اینبار خودت گفتی عیبی نداله آقای دُِِکتر گفته پوشک ببند یه کوچولو من هم که بخاطر سردی هوا می ترسیدم سرما بخوری، باز پوشک بستی ولی به این شرط که دستشویی داشتی ...
23 آذر 1391

سال نو

گل پسر مامان و بابا سلام .امروز ٢٧ فروردین ١٣٩١ روز یکشنبه بلاخره مامان وقت کرد تا تو سال جدید وب لاگتو آپ کنه .البته نمیدونم امروز چی شده که الان ،ساعت ١٢:٣٠ هنوز خوابی .  اول از همه از چهارشنبه سوری پارسال بگم که آخرین آپ ،تو اون روز بود که شب شروع به نوشتن مطالبت کردم ولی از خستگی زیاد نمی دونم چی شد همین که مطالبم تمام شد و می خواستم ارسال مطالب بکنم تمام مطالب به همراه عکسات همش پاک شد منم خیلی ناراحت شدم و چون دیر وقت بود دیگه کاری انجام ندادم و با ناراحتی رفتم خوابیدم .و دیگه هیچ مطلبی از اون روز تا حالا برات ننوشتم اما سعی می کنم که برات جبران کنم گلم .ولی اون روز خیلی ذوق کردی و با هر صدای تو هم ...
20 آذر 1391

پیاده روی و گردش بهاره

روزا که بلند شده آقا فرهام که حوصلش سر میره و دوست داره همش بره بیرون و به قول خودش ( دده ،بای بای) کفششم از جا کفشی بر میداره ( البته هر کدام رو که خودش دوست داشته باشه بپوشه بر میداره ) و ماشالله ،هزار ماشالله قدشم بلند شده و دستش به دستگیره در میرسه و خودش در و باز میکنه و میره تو راه رو میاسته تا مامان و بابا هم بیان . هفته پیش با دوستامون رفتیم بیرون تصمیم گرفتیم که به یکی از جاهای سرسبز اطراف شهر بریم خیلی خوب بود و خوش گذشت فرهام حسابی خوشش آمد و وقتی می خواستیم بر گردیم رازی نمیشد آخه هر کاری که میخواست آنجا انجام داد .قربونش برم وقتی نشست تو ماشین همین که راه افتادیم خوابش برد تا   وقتی که به خانه برسیم .این...
20 آذر 1391

27 ماهگی

  بیست و هفت ماهگیت مبارک عزیز دلم . دیروز جمعه ده آذر بود و شما وارد 27 ماهگی شدی قرار گذاشتیم که بریم بیرون و شما هم پیشنهاد دادی که بریم پارک سُر سُره بازی ،ساندویج بوخولیم و دیروز کلا" روز شما بود و حرف شما را اجابت کردیم و از صبح که پاشودیم رفتیم ساندویچ خریدیم و خوردیم و بعد رفتیم پارک .آنقدر سر سره بازی کردی خودتم می گفتی چه خوبه ! ولی آنقدر بازی کردی که دیگه نتونستیم از بازی کردنت عکسی بندازم . البته این کامنت برای هفته پیش بود و وقت نشده بود آپ کنم با عرض پوزش . ...
18 آذر 1391
1